محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

دخمر طلای مامان

اینا گزینه‌های روی میز ماست

یک … لحظه لحظه خاطرات بهمنی که یک دفعه بهار شد بهمنی که بوی گل گرفت و سوسن و یاسمن بهمنی که غرق شوق و شور بود، انفجار نور بود   دو … سرزمینی که نگاش به آسمونه و حسابش از زمین جداست ذره ذره خاکش از غرور و غیرته سرزمینی که شن کویرشم، لشکر خداست   سه… بغض ناتموم مادری بالاسر جنازۀ پسر بغضی که یک‌مرتبه صدا میشه سکوت رو میشکنه ای تموم بچه‌هام فدای تو یا حسین این گلم نثار کربلای تو یا حسین * ای پدر و مادرم فدای تو یا حسین زندگیم فدای کربلای تو یا حسین *   چهار… ایستادن یه نوجوون بدون ذره‌ای ترس و آرزو روبروی تانک‌های روبرو   پنج&hell...
28 بهمن 1392

من تونستم

خودم به تنهایی تونستم کاپشنمو بپوشم. الان جوراب،کفش و گاهی اوقات شلوارمو خودم میپوشم. ...
13 بهمن 1392

دومین شب یلدای دخترم

دختر نازم شب یلدا بابا رفت خونه مادر جون با عمه جونی ها سرشون جمع بود و من و شما خونه آقاجونم بودیم آخر شب یه سر رفتیم اونجا تا بابا بریم خونه این عکسم مال خونه مادر جون. ...
13 بهمن 1392

تلخ ترین خاطره

امسال هم قرار بود طبق هر سال یه شب قبل شب یلدا با خاله های مامان و بچه هاشون دورهم جمع شیم و شب یلدا هم با خانواده بابا که اون اتفاق خیلی بد پیش اومد. بله اتفاق بد اونم این بود که مامان آقاجونشو از دست داد و.............   سال قبلش بود که همه شب یلدا خونه خاله جون جمع بودیم و هندونه شب لدامون رو آقاجون شکوند اونم با شوخی و خنده به همه میگفت ازم عکس بگیرین تا یادگاری براتون بمونه.بخاطر مریضیش حوصله شلوغی رو نداشت اما اونشب دوست داشت همه شلوغ کنیم و بخندیم  ولی افسوس امسال.................. همه خونه آقاجونم جمع شدیم و فقط براش قرآن و دعا خوندیم. برای شادی همه پدر بزرگا که دیگه تو جمع ما نیستن مخصوصا پدر بزرگ سید من صلو...
13 بهمن 1392

اندر احوالات 17 ماهگی دخترم

این روزها خیلی شیطون و خوردنی شدی.وقتی صدای اذان رو از تلویزیون میشنوی فورا میدویی و میگی اپر وسریع جانمازتو پهن میکنی و نماز خوندنتو شروع میکی. اول نیت و قنوت و رکوع و یه سجده کافیه و نمازتو تموم میکنی. عاشق نقاشی و مدادتو میگیری فورا میخونی: چش چش دوابوووووو دوووودوووو اااادوووووو اینم نذری مامان که شماهم دوست داشتی هم بزنی:   ...
13 بهمن 1392